افسر جوان جنگ نرم

جنگ خیلی وقت است که شروع شده است ، آیا زره به تن کرده اید؟

افسر جوان جنگ نرم

جنگ خیلی وقت است که شروع شده است ، آیا زره به تن کرده اید؟

افسر جوان جنگ نرم

در سخنران رهبر عزیزمان ، بارها بر تدبیر و تدبر جوانان برای پیدا کردن بصیرت حقیقی و یقین پیدا کردن بر باور و اندیشه های ما می توانیم بسیار ذکر شده است.
لازم است با تدبر و بیان حقایق رفتار یک افسر را در این جنگ نرم از خود نشان دهیم.
دست یافتن به پیروزی در این جنگ کاری بس شرافت مردانه و دلیرانه خواهد بود.
به امید ظهور فرج

پرچم داران
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم

Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم

هم قطاران بلاگ

شهیـــــ....ـد

چهارشنبه, ۲۰ دی ۱۳۹۱، ۰۲:۰۱ ق.ظ

به نام خدا

کرمانی ها علی آقا را با پیراهن خاکی ای می شناسند که بعد از چهارده سال همراه پیکرش سالم بازگشت.

دفعه آخری که داشت می رفته جبهه ، گفت : مادر تو دعا نمی کنی من شهید بشم.

گفتم : تو خیلی زخمی شدی .... شهید زنده ای!

صورتم را بوسید و گفت: شب های جمعه که می روی مسجد ، روی عکس دوستانم دست بکش و بگو جای علی را باز کنید.

تدارکات داشت به بچه ها کمپوت می داد. علی آقا با اصرار زیاد بچه ها رفت توی صف تا کمپوت بگیرد و بدهد بهشان. تا آن روز هیچ وقت توی صف تدارکات ندیده بودمش. نویتش که شد، مسئول تدارکات پرسید : آقا شما کمپوت اولتان است؟ منظورش این بود که قبلا هم گرفتی.

علی آقا از صف رفت بیرون. گفت : یادم باشه دیگر همچین کاری نکنم و به خاطر شکم توی صف نایستم.

گفتم: تا حالا ندیدم با صدای بلند بخندی؛ مومن باید روی خندون داشته باشه.

تبسم کرد و گفت : روی خندون، نه صدای خندون.

برایمان مهمان رسید. در قابلمه کوچک کنار سنگر، یک کم از غذای ظهر مانده بود، اما برای چند نفر کافی نبود. فوری رفتم به طرف سنگر تدارکات تا برای مهمان ها غذا بیاورم. وقتی برگشتم، دیدم همه شان دور همان قابلمه کوچک نشسته اند و غذایشان را خورده اند. رفتم و جریان را برای علی آقا تعریف کردم. گفت: هر وقت سر سفره می نشینی، زانوهایت را بغل می گیری؟ درست مثل بنده ای که جلوی مولایش نشسته؟
گفتم : آره.

گفت: پس خدا به خاطر ادبت به سفره ات برکت می دهد.

بسیجی جوان زخمی شده بود و خیلی ترسیده بود. گریه می کرد و می گفت: برادر! من را این جا نگذار.من می ترسم،برادر...

علی آقا که دیدش ، از روی برانکارد گفت: من را بگذارید همین جا و آن بسیجی را ببرید عقب.

اصرار امدادگرها فایده نداشت. گفت: همین که گفتم.من را بگذارید این جا و...

روز بعد ، عراق پاتک کرد و منطقه را گرفت.

خواهر شهید بود. خودش را انداخته بود روی قبر علی آقا و گریه می کرد. گفت: چند روز پیش مشکلم را به علی آقا گفتم. حالا آمدم ازش تشکر کنم که مشکلم را حل کرده است.

حاج قاسم رفته بود پیش مادر علی آقا، که مادر، شما برای علی آقا دعا کردید و شهید شد، برای شهادت من هم دعا کنید... و تا علی آقا نرفته بود به خواب مادر ، و نخواسته بود از او ، دعا نکرده بود برای حاجی.

شهید علی آقا ماهانی

جانشین مخابرات لشکر41 ثارالله(علیه السلام)

شهادت: 1362 ، عملیات والفجر3

رجعت پیکر مطهر 1376

 

 

 

  • سی صد و سیزده جوان

نظرات  (۱)

سلام موفق باشید خوب بود

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی